انتظار فرج
آشنایی با شیطان پرستی
داستان شیرین ولادت امام زمان
نظرات شما عزیزان:
سال 254 هجري قمري است. بشر بن سليمان در بازار برده فروشان بغداد كنجكاوانه به پيش ميرود(2) و در اين حال براي چندمين بار صحنه واگذاري مأموريتي را كه از امام هاديعليه السلام بر عهده داشت، به خاطر ميآورد:
ساعاتي از شب گذشته بود كه دَرِ خانه به صدا در آمد. با سرعت به جانب در رفتم و چون در را گشودم، كافور - خادم أبي الحسن علي بن محمدعليه السلام - را در مقابل خويش ديدم. او را فرستاده بودند تا مرا به سوي ايشان بخواند.
لباسم را پوشيدم و رفتم. چون بر ايشان وارد شدم، مشاهده كردم كه با پسر بزرگوارش أبا محمد، امام حسن عسكريعليه السلام و خواهر گرامياش - حكيمه - مشغول گفتوگو است؛ وقتي نشستم، فرمود:
اي بشر! تو از فرزندان انصاري و اين ولايت همواره در خاندان شما از پدران به پسرانشان به ارث خواهد رسيد؛ زيرا شما مورد اعتماد ما خاندان رسالتيد و لذا من تو را به فضيلتي مشرّف ميسازم كه صاحبان همتهاي بلند از شيعه براي آن، از هم سبقت ميگيرند و آن برتري، سرّي است كه تو را به آن آگاه ميسازم و اختيار ميدهدم تا كنيزي را بخري.
چون سخن امام به اين جا رسيد، قلم و كاغذ برداشت و شروع به نوشتن نامهاي به خط و زبان رومي كرد، و پايان آن را به مُهر خويش مزيّن ساخت.
سپس كيسهاي زرد رنگ را كه در آن دويست و بيست دينار بود در آورد و فرمود:
اينها را بگير و رو به سوي بغداد آر! پيش از ظهر فلان روز، در بغداد خواهي بود، در جاده كنار رود فرات قدم گذار! پس چون به قايقهاي اسيران و بخش فروش كنيزان، رسيدي در ميان فروشندگان چشم بگردان. و كيلان بني عباس در خريد كنيز و دستههاي كوچكي از جوانان عراق را مشاهده مينمايي. سپس نزديك رو و در كنار برده فروشي كه عمربن يزيد نام دارد قرار گير، آن گاه صبر كن تا زماني كه كنيزي با صفاتي چند را كه ميگويم بياورند:
دو لباس حرير ضخيم بر تن دارد. از كشف حجابش و از اين كه به او دست زنند ميپرهيزد و چون كسي قصد ميكند كه او را از وراي نقاب نازكي كه بر چهره زده بنگرد نگاه خود را به جانبي ديگر ميچرخاند. با اين كار، صاحبش [عصباني شده ]او را ميزند و او با فرياد به زبان رومي چيزي بر زبان ميراند. بدان كه او ميگويد: «واي از هتك حجابم!...».
(عليهم السلام) (عليهم السلام) (عليهم السلام)
صداي همهمه تني چند از برده فروشان افكار بشر را از هم ميگسلد، بشر نظري به اطراف ميكند با خود ميگويد، درست همين جا است و حال بايد عمربن يزيد برده فروش را پيدا كنم.
بشر نشاني عمر را ميپرسد تا اين كه بالاخره او را ميشناسد، نزديك شده، در كنارش ميايستد. پس از ساعتي انتظار، كنيزي را با همان صفاتي كه امام فرمودهاند ميآورند.
بشر با خود ميانديشد: خدايا! چه ميبينم؟ لباس و رفتار همان است كه امام فرمودهاند! گويي خود اين جا بوده و او را مشاهده نمودهاند. بهتر است جلو روم تا اطمينان بيشتر پيدا كنم.
بشر پيش ميآيد، خريداران قصد برداشتن پوشش سر كنيز و ديدن چهرهاش را دارند وليكن كنيز، سرسختانه مقاومت ميكند و نميگذارد و حتي تير نگاه نظر كنندگان به صورتش را با برگرداندن چهره در هم ميشكند.
برده فروش، خشمگين از رفتار غريب كنيز، پيش رفته او را ميزند و كنيز آن چنان كه امام فرموده بودند، فريادي زده و به زبان رومي جمله اي بر زبان ميراند.
خريداري با ديدن رفتار كنيز پيش آمده چنين ميگويد:
پاكدامني و حياي اين كنيز آن چنان شوق و رغبتي نسبت به او در من به وجود آورده كه حاضرم او را به سيصد دينار بخرم.
كنيز با زبان عربي فصيح پاسخ ميدهد:
اگر در لباس سليمان و بر تختي همچون تخت پادشاهي او ظاهر شوي، مطمئن باش كه در من ميلي نسبت به تو حاصل نخواهد شد. پس مالت را حفظ كن. [و بيهوده آن را به هدر مده].
برده فروش به كنيز ميگويد:
نرگس! چارهاي نيست، به هر حال بايد تو را بفروشم.
نرگس پاسخ ميدهد:
عجلهاي نيست، چارهاي نداري جز آن كه مرا به كسي بفروشي كه قلبم نسبت به امانتداري او تسكين يابد.
براي بشر با ديدن اين صحنه - كه قبلاً آن را مو به مو از زبان مبارك امام شنيده بود - شكي باقي نميماند كه درست آمده و نرگس همان است كه مورد نظر امام بوده است. پس با خوشحالي به طرف عمربن يزيد رفته، آنچنان كه امام تعليمش داده بود، نامه را به او داده، ميگويد:
اين نامه يكي از بزرگان است كه آن را به زبان و خط رومي نگاشته و در آن كرم و وفا و جوانمردي و سخايش را وصف كرده است. اين نامه را به كنيزت بده تا در اخلاق وي تأملي نمايد و اگر مايل باشد و رضايت دهد، من وكيلم، تا او را براي وي خريداري نمايم.
فروشنده، نامه را گرفته به نرگس ميدهد. كنيز نامه را ميگشايد. با خواندن آن، حالش به گونهاي شگفت دگرگون ميگردد و به شدت مي گريد و به فروشندهاش ميگويد:
مرا به صاحب اين نامه بفروش و اگر چنين نكني قسم ميخورم كه خود را خواهم كشت.
بشر با خوشحالي رو به برده فروش نموده ميگويد او را به چند ميفروشي؟
طمع وجود فروشنده را پر ساخته. بشر بسيار چانه ميزند تا بالاخره او را به قيمتي كه امام در كيسه نهاده بود راضي ميكند.
آنگاه بشر كيسه را داده نرگس را ميخرد و رو به او ميگويد:
با من بيا تا به اتاقي كه اجاره كردهام برويم تا زمان حركت فرا رسد.
نرگس با شادماني به دنبال بشر راه ميافتد. بشر غرق فكر است: اين ديگر چه جور كنيزي است؟ رومي است ولي به راحتي به زبان عربي سخن ميگويد! از پوشش و حجابش شديداً محافظت ميكند و اجازه نميدهد كسي به او دست بزند.
هر مشتري را از خود ميراند و فروشندهاش را مجبور ميسازد تا بگذارد خود، خريدارش را انتخاب نمايد و از همه بالاتر رغبت زيادي به امام نشان ميدهد، آن چنان كه صاحبش را تهديد ميكند كه اگر او را نفروشد خود را خواهد كشت!
به اتاق اجارهاي رسيدهاند. وارد اتاق ميشوند. بشر حركات نرگس را دقيقاً زير نظر دارد. نرگس مينشيند و بلافاصله نامه امام را باز كرده و ميبوسد و برگونه و چشمانش ميگذارد و چهره بر آن ميسايد.
بشر از شدت تعجب طاقت از كف داده، لب به سخن ميگشايد:
نامهاي را ميبوسي كه صاحبش را نميشناسي؟!
نرگس آهي كشيده ميگويد:
براستي كه تو از شناخت فرزندان انبيا ناتوان و عاجزي! به گوش باش و قلبت را فارغ ساز تا داستان زندگيم را برايت باز گويم:
ادامه دارد...
منبع :کتاب کمال الدین و تمام النعمه
By Ashoora.ir & Night Skin